روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
‏تاریکه جاده. زنه که نمی‌دونم کیه و کِی نشسته تو ماشین مدام سیگار می‌کشه. دست برده و پیچ ضبط رو چرخونده و ابراهیم تاتلیس داره براش می‌خونه. میگم برای اون چون یادم نمیاد تاحالا اینطور این وقت شب تو این جاده کوهستانی واسه من چیزی خونده باشه. معمولا من چای ریختم و چشمام مبهوت جاده‌ست ‏و سیگار انگشتمو سوزونده و دود چشمامو خیس کرده و از روبرو نوربالای راننده کامیون‌های حرومزاده کورم کرده و فرمونو سفت چسبیدم و خودمو سپردم دست این لکنته و اصلا صدای تاتلیس نمیاد که بشنوم. ولی این زنه کون به کون سیگار میکشه و پاشو انداخته رو داشبورد و داره کیف می‌کنه.‏بوی خوبی میده. بوی زن. بوی یه حرومزاده سیگاریِ مونث. از بعدازظهر یه کله دارم می‌رونم و غروب شد و شب شد و شب تر شد و حالا نصف شبه و زنه رو یادم نمیاد کجا بلند کرده باشم. ولی بوی زن بلند کرده نمیده. لاتیه واسه خودش. یه زن لات حرومزاده. کیه این.‏خودمو زدم به ندیدنش. حتی وقتی جاده می‌پیچه سمتش یه جوری آینه بغلشو نگاه می‌کنم انگار هیچ جنده‌ای رو صندلی نیست و من قراره بزنم کنار و بنزین بزنم و سیگار بخرم و فلاسکمو پر آب جوش کنم و وقتی نشستم پشت فرمون خودم بوی بنزین بدم و خودم یه فحش به هوای سرد بدم و خم شم رو سوییچ صبر کنم و ‏بعد جوری سوییچو بچرخونم انگار نبض موتور دست منه و با ضربان مچ دستم میخواد روشن بشه و میشه و بغلو نگاه می‌کنم و صبر می‌کنم کامیونه رد شه و آروم برونم تو شونه جاده و یواش برم تو مسیر و دنده عوض کنم و کلاچ بگیرم و کلاچ ول کنمو گاز بدم و از آینه وسط ببینم پمپ بنزین داره دور میشه.‏تاریکه جاده. همه‌ی این کارا رو کردم و زنه ولی هست. رو صندلی جلو جا خوش کرده و خیالش راحت که نه ناراحتم نه، هیچ جور نیست. هیچی نیستم براش. حالا پاشو روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 8 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29

وداع واپسینیک داستان از س، شریف‏آن روز می‌رفتیم ملاقات. با عمو و زن عمو، که از هر دوشان متنفر بودم. داشتند می رفتند ملاقات پدرم و من و مادرم را هم با خود می‌بردند بیمارستان. با ماشین سلیم بنگاهی. سلیم برادر زن عمویم بود. همیشه ازش بدم می‌آمد. از بنگاهی جماعت بدم می آمد. در تمام طول راه معذب بودم. از اینکه با ماشین او می‌رفتیم معذب بودم. با مادر و زن‌عمو ‏عقب پیکان هیلمن قراضه نشسته بودیم. عمو صندلی جلو را مال خود کرده بود. و سلیم که مدام سیگار می‌کشید. پشت به پشت. موهای سرش سفید بود. جوان بود اما خمیده. شاید بخاطر قد بلندی که داشت. اما "بخاطر آه و نفرین مستاجرها که همیشه پشتش بود". یادم هست این را که گفته بودم مادرم زده بود توی دهنم. چرا که خوبیت نداشت پشت فامیل حرف بزنیم. ‏اما سلیم که فامیل نبود. برادرِ زن‌عمو که فامیل آدم نمی‌شود. زن‌عمو هم فامیل آدم نمی‌شود. برای ما حتی عمو هم فامیل نبود. برادرِ پدر بود. مانند کلمات بی‌خاصیتی بود که توی دایره‌المعارف‌ها از تعاریف خویشاوندی می‌شود. جان پدرمان که روی تخت بیمارستان ساییده می‌شد و از وست می‌رفت فامیلی آنها هم رنگ خود را از دست می‌داد.‏عقب اتومبیل زن‌ها در گوش هم پچ پچ می‌کردند. دوست نداشتم کنار آنها بنشینم. دوست نداشتم صندلی عقب بنشینم. دلم می‌خواست پشت فرمان بودم. نه فرمان ماشین هیلمن. از آن ماشین حسابی ها. مادرم را می‌نشاندم جلو. برای خودم سیگاری می‌کشیدم. حرف‌های مردانه می‌زدم. زن بیچارهرا دلداری می‌دادم. دلم می‌خواست انقدر پول داشتم که پدرم را برای درمان می‌فرستادم خارج. ‏اما ما خیلی فقیر بودیم. پول اتومبیل کرایه هم نداشتیم. مادرم با مینی‌بوس می‌رفت بیمارستان. همانطور که چادرش را به دندان گرفته بود تا از روی سر عقب نرود روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 9 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29

سیزده بدر آن سال، با پسرعمه‌ام و برادرم سوار مینی‌بوس‌های قلعه حسنخان رفته بودیم تهران، دور میدان آزادی کیف کنیم، خوش بگذرانیم. برای آخرین بار لباس عیدمان را تن کرده بودیم تا بعد در یک مراسم پر سوز و گداز ازش خداحافظی بکنیم. بعد از آن باید لباس‌های کهنه و بارها شسته شده که بوی تاید و صابون‌اش نفس‌مان را تنگ می‌کرد و زانوهایش وصله و پینه داشت می‌پوشیدیم. بعد از آن باید از توی لباس نو در می‌آمدیم و وارد یک کهنگی تکراری غم‌انگیز می‌شدیم. وارد دور تکرار مدرسه رفتن، کتک خوردن از معلم و ناظم و کتک‌کاری توی حیاط مدرسه. باید نگران تکالیف مزخرف ریاضی و علوم و ادبیات می‌شدیم. صف شلوغ نان می‌ایستادیم. صف روغن و برنج کوپنی. هر صف کثافتی که تشکیل می‌شد و ما مجبور به نوبت گرفتن در آن بودیم و دلشوره های صف‌ها و کتک‌ها و تکالیف مدرسه خاطرات شیرین عید را با خود می‌شست و می‌برد و عید را آنقدر از ما دور می‌کرد که خود تبدیل به خاطره‌ای دردآلود می‌شد؛ تصاویری از بس دور و حسرت انگیز که انگار هرگز اتفاق نیفتاده است.‏آن روز تهران حسابی شلوغ بود. همه دور میدان آزادی جمع بودند، پای شهیاد عکس یادگاری می‌گرفتند. سوار موتور سیکلت‌هایی که بالای فرمان‌شان دسته گل‌های پلاستیکی بود می‌شدند و عکاس برای قشنگی به چشم‌شان عینک دودی می‌زد و از فیگورشان عکس می‌گرفت. آدم‌ها با عینک دودی به افق زل می‌زدند، به نامزدشان یا دوست دختر ممنوعه‌شان فکر می‌کردند، که بزودی عکس را خواهد دید.‏از عکس دو تا ظاهر می‌شد، یکی می‌رفت توی قاب کنار ساعت روی دیوار یا روی طاقچه و لای قرآن و پشت آن یکی تاریخ می‌خورد و نوشته می‌شد "این عکس را گرفتم برای یادگار، من نمانم بماند روزگار" و مخفف اسم دو عاشق زیر آن حک می‌شد و طی نامه‌ای مفصل روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 7 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:29